طاهر بدخشی به روایت سلطان علی کشتمند. گرفته شده از صفحه حیدر شجاععی

ساخت وبلاگ

سلطان‌علي کشتمند صدراعظم اسبق افغانستان روایت می‌کند:«روزی در ساعات شام قوماندان محبس در زندان کوچک ما آمد و اتاق های مارا تعویض کرد. حدس زدیم که شاید انسان مهم و خطرناک دیگری برای رژیم، در آن انتقال داده شود. بدین لحاظ تمام نیمه اول شب را گوش به آواز بودیم تا اینکه سر و صدا و رفت و آمد مختصری صورت گرفت و خاموش شد. پس از گذشت یک هفته فرصت مختصری دست داد تا از سوراخ کلید قفل داخل اتاق را بنگرم. دیدم که مردی نورانی با ریش بزرگ دقیقا تنظیم شده به رنگ خرمایی روشن در برابر چشمان ام قرار گرفت و پس از مکث مختصری شناختمش. دهن را به عوض چشم در سوراخ کلید گذاشتم و صدا زدم: « طاهر، طاهر،. بدخشی!» وی فورا در عقب دروازه آمد و پرسید « کشتمند استی؟» گفتم « بلی، چطور دانستی که منم؟ » گفت: « از سربازان پرسیده بودم.» سربازان دانستند که ما هردو نه تنها دوست،بلکه خویشاوند نیز هستیم. همچنین ایشان تحت تاثیر شخصیت و حرف های صمیمانه و انسانی بدخشی قرار گرفتند و اجازه دادند که بعضی روز ها با هم دیدار و صحبت داشته باشیم. روز های بعد ساعت ها با هم می‌نشستیم، صمیمانه و با ذهن باز، آگنده از احترام و دوستی متقابل باهم صحبت می کردیم. این دیدار و صحبت های تقریبا همه روزه برای ما مایه تسلی، خرسندی،و متقابلا آموزنده بود. از گذشته ها، از دوستی ها و رفاقت ها و از اینکه بلاخره خویشاوند هم شده بودیم، یاد آوری می کردیم و بعضا از گذشته اظهار ندامت که چرا در تحت شرایط سیاسی وقت فریب خوردیم و هردو که از لحاظ احساس، دید سیاسی و اندیشه های خویش نزدیک بودیم و خواهرم جمیله همسر وفادار ، همکار و همفکر وی بود، از همدیگر برای مدتی دور ماندیم. البته صحبت های ما عمدتا خصلت سیاسی و انسانی داشت و از موارد خانواده‌گی نیز یادآوری هائی به عمل می آمد.
بدخشی در سال های اخیر زندگی خویش نیز چه در زندان رژیم امین هنگامیکه در دهمزنگ زندانی بود، و چه قبلا در زندان محمد داوود، فرصت یافته بود تا بطور مخفی کتاب بدست آورده مطالعه نماید. وی همچنان فرصت های را که در بیرون از زندان بود، افزون بر مبارزات عملی سیاسی، همه را عمدتا وقف مطالعه مفید آثار کلاسیک و ادبیات نوین فارسی کرده بود. معلومات فرهنگی وی در مورد قدما، حکما،شعرا و دانشمندان فرهنگ فارسی خیلی غنی بود. او بخش های بزرگ مثنوی مولانا را به حافظه سپرده بود و از شعرای بزرگ دیگر این زبان برای هر موردی اشعار ناب و بجا از یاد میخواند. او خیلی خوب می نوشت،ولی افسوس ‌و صد افسوس که این امکان را از وی گرفته بودند. در زندان پلچرخی ، بدخشی مانند من ، امکانات دسترسی به کتب و قلم کاغذ نداشت، ولی روح جستجوگر وی آرام نمی‌گرفت. او اندیشه های خود را روی لوله های کاغذ تشناب مینوشت و برای من میداد که مطالعه نمایم و من هم با نیچه قلم خودکار که در دسترس داشتم برای او برخی مطالب از اندیشه های خویش را می نوشتم. محمد طاهر بدخشی در زندان پلچرخی قرآن شریف را حفظ کرده بود و به آخرین بخش های آن رسیده بود که دشمنان انسانیت, فرهنگ و دانش دیگر به او مجال ندادند و شهیدش کردند.
محمد طاهر بدخشی شخصیت کمیاب سیاسی و اجتماعی ، مبارز، دانشمند، پژوهشگر، ادبیات شناس و از لحاظ شخصیت انسانیی خویش عمیقا بافرهنگ و مهربان بود. او در بدخشان مرد پرور که گوئی روح و ذهن مردم ساده آن با فرهنگ و دانش عجین گردیده است ،در میان یک خانواده متوسط الحال و برخوردار از علوم مروج مردمی متولد گردیده بود. وی که استعداد خدا داد و سرشار داشت،نمیتوانست در محیط کوچک بدخشان پابند باقی بماند. او پس از چند سال درس مکتب در آنجا، به کابل آمد و به لیسه حبیبیه شامل گردید. وی هنگامی که هنوز خود شاگرد مکتب بود، از خویشتن مکتب سیاسی و راه و روش بخصوص داشت. او همیشه لباس وطنی به تن می کرد و خیلی مخالف غرب زدگی جوانان بود و به اندیشه رهایی ملت های تحت ستم دو دسته چنگ زده بود. بدخشی پیوسته با فضلا، دانشمندان ، اهل عرفان ،شخصیت های علمی و ادبی، با صاحب دلان و صاحب قلمان نشست و برخاست داشت. او انسان حق شناس بود.وی پیوسته از شاعر و صوفی وارسته دهقان کابلی که از مصاحبت با وی فیض برده بود، با احترام بزرگ و به نیکویی فراوان یادآوری می کرد. بدخشی پس از فراغت از لیسه حبیبیه به حیث دانشجو به دانشکده حقوق پذیرفته شد و از روی حسن تصادف من هم در همان سال شامل آن دانشکده شدم. خیلی زود با هم آشنا، دوست، برادر و همفکر شدیم. پس از دوسال تحصیل من علاقمند در رشته اقتصاد بودم و او نیز، علیرغم تمایل به تحصیل حقوق، رشته اقتصاد را ترجیح داد. سال های زیادی که در دانشکده تحصیل ، و در وزارت معادن وصنایع باهم کار می کردیم، در رابطه به مسائل سیاسی و فرهنگی اندیشه های مشترک داشتیم. سال ها مطالعه ،مبارزه سیاسی را یکجا پشت سر گذاشتیم تا کار برای تدارک تشکیل حزب دموکراتیک خلق افغانستان و کنگره موسس آن آغاز گردید. وی بزودی بنا بر استعداد سرشار و دانش سیاسی اش به حیث عضو کمیته تدارک برای تاسیس حزب پذیرفته شد. نقش او در تشکیل حزب و کنگره اول آن برجسته بود. محمد طاهر بدخشی و من در نتیجه شرکت در نخستین تظاهرات بزرگ خیابانی پس از سال‌ها سکوت سیاسی در اکتبر ۱۹۶۵ دستگیر و زندانی شدیم. در نتیجه ادامه اعتصابات و مقاومت شدید محصلان و روشنفکران، حکومت دکتر محمد یوسف سقوط کرد و ما نیز از زندان رهایی یافتیم. از نخستین روز های برگشت اسرار آمیز حفیظ االله امین از ایالات متحده آمریکا وتحمیل اش برحزب، محمد طاهر بدخشی با او بنا بر اندیشه های شوونیستی اش مخالفت میورزید. در انشعاب حزب به دو جناح خلق و پرچم در سال ۱۹۶۸ محمد طاهر بدخشی به جناح خلقی ها پیوست و من پرچمی شدم. از اینجا جدایی فکری میان من و بدخشی پدید گردید. تفاوت های فکری میان بدخشی و امین به حدی تشدید گردید که راه دیگری باقی نماند تا اینکه انشعاب دیگری در درون حزب خلقی ها به وجود آمد. در نتیجه آن بدخشی و علاقمندان وی از خلقی ها جدا شدند و پس از مدتی وی سازمان انقلابی زحمتکشان افغانستان( سازا) را بنیاد گذاشت. این سازمان بزودی بنام- ستم ملی- معروف گردید، زیرا که در سرلوحه مرام سازمان متذکره مبارزه علیه ستم ملی در افغانستان نقش شده بود.
محمد طاهر بدخشی در دوران حاکمیت رژیم داوود برای مدت هجده ماه در زندان بسر برد و شرایط و شکنجه ها را متحمل شد. من و بدخشی در یک تاریخ در یک روز باز داشت و زندانی شدیم. من صبح روز اول سنبله و بدخشی شام همان روز باز داشت گردید. باوصف اینکه اتهامات وارده بر من و بدخشی کاملن از هم متفاوت بود و ما دو تن در آن زمان از لحاظ اندیشه از هم جدا بودیم، معلوم نشد که چرا تاریخ دستگیری را عین روز تعیین کرده بودند. طوری که بدخشی خود توضیح داد، در آغاز وی را در وزارت امور داخله به سختی شکنجه کردند و سپس به محبس دهمزنگ انتقال اش دادند. باردیگر وی را در مرکز اگسا بردند و توام با شکنجه ها بازجویی نمودند وپس از آن او را به بلاک دوم زندان پلچرخی منتقل ساختند. بعدا او را در زندان کوچک در درون زندان بزرگ پلچرخی انتقال دادند. سرنوشت او تا آخرین لحظه نامعلوم بود و رژیم حتی وی را درمحاکم قلابی خویش مورد محاکمه قرار نداد.
ما چهار تن : بدخشی ، قادر، رفیع، و من در زندان -خاص- خویش کاملا بی اطلاع از آن بودیم که در بیرون و از حمله میان قصر نشینان خلفی چه می گذرد. ولی شام یکی از روز ها صدا های گریه ،ناله و زجه عده ای از خانم ها و اطفال چنان در درون زندان پیچید و بالا گرفت که حتی به گوش های ما نیز رسید. پس از آن دریافتیم که مرگ نورمحمد ترکی از جانب رژیم امین اعلام گردیده است. سربازان محافظ گفتند که سر و صدا ها از همسر و برادر زاده های تره کی صاحب بوده که در بلاک یک زندان پلچرخی زندانی شده بودند. یکی دو روز از این حادثه گذشته بود،در حالیکه بدخشی ،قادر و رفیع نیز در اتاق من بودند و ما با هم چای مینوشیدیم، سربازان محافظ ابلاغ کردند که همه به سرعت به اتاق های خویش برگردند و دروازه های اتاق ها قفل گردید. عزیز اکبری در حدود ساعت دو بعد از ظهر ، همراه با قوماندان زندان وارد اتاق من شد. او پس از احوالپرسی مختصری گفت: « شاید اطلاع نداشته باشید که اخیرا در کادر رهبری حزب و دولت تغییرات بوجود آمده است»
وی اظهار داشت: «اکنون امین صاحب به حیث منشی عمومی کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان و رئیس شورای انقلابی ایفای وظیفه مینماید!» وی با غرور اضافه نمود: شعار دولت انقلابی مصئونیت، قانونیت و عدالت » من گفتم: « خدا کند !»
و خیره سرد بسوی وی نگریستم. او دوسیه کاغذی را که در دست داشت، باز کرد و طوریکه به نظر می آمد در یک فهرست علامتی گذاشت و اتاق را ترک گفت. گفتند که وی بعدا به اتاق های دیگر نیز رفته و مانند اینکه در فهرست دست داشته خویش علامت گذاری کرده باشد.
فردای همان روز بدخشی وصیت‌نامه مرا که در داخل چپن وی دوخته شده بود، از لای استر آن بیرون کشید و به دستم داد و گفت: « مثل اینکه من این امانت را شما را بجای رسانده نمیتوانم!»
گفتم: «چرا ؟ خیر باشد! » بدخشی توضیح کرد که حفیظ الله امین با او شدیدا خصومت میورزید و فکر نمی کند که وی را زنده نگهدارد. من بخاطر تسلیی وی حرف هایی گفتم. او در حالیکه میدانیست، حرف های خوشبینانه من در مورد آینده وی اثری ندارد، ولی بخاطر رعایت من موافقت کرد که در این باره زیاد نیاندیشد. او اشعار زیبایی از مناسب همان حال و احوال از شعرای بزرگ چون مولانا، سعدی، حافظ، فردوسی، خیام و جامی را زمزمه کرد. در واقعیت امر او شخصیتی نکته سنج و آگاه ویکی از چهره های استثنایی در شهامت و شجاعت بود. ولی آه و افسوس، درد و اندوه که بدخشی، آن شخصیت شرافتمند و اندیشمند، آن مبارز نستوه و آزادی خواه و فرهیخته بدست آغشته بخون دژخیم، به شهادت رسید. فردا همان نیمه شبی که خفاشان او را با جمع دیگر از انسانهای خوب جامعه ما بردند و شهید کردند، من ،قادر و رفیع سحرگاه ، عقب دروازه اتاق بدخشی رفتیم، ولی از سوراخ کلید جای او را خالی یافتیم ! ما همه همان روز خیلی گریستیم و برای او از ته قلب گریستیم! یادش گرامی ،خاطره اش همیشگی و روانش شاد!

+ نوشته شده در دوشنبه نهم آبان ۱۴۰۱ ساعت 17:47 توسط رضا  | 

خبر کوتاه از کتاب هزاره های اسکاندیناوی...
ما را در سایت خبر کوتاه از کتاب هزاره های اسکاندیناوی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezaziai بازدید : 170 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 12:15